تولد یک سالگی
مامان جونی
عزیز دل مامان پارسال همین موقع ساعت 6:10 صبح بدنیا اومدی باورم نمیشه یک سال گذشته باشه
بابا جون خیلی دوست داشت برات تولد مفصل بگیره ولی من مخالفت کردم و میخواستم یه تولد کوچیک خانوادگی بگیرم چون هم بدقلقی و به من خیلی وابسته ای و هم اینکه کوچولویی و متوجه نمیشی یه مهمانی کوچیک تدارک دیدم.چند هفته ای در تدارک بودم خیلی استرس داشتم که کارهام با بد قلقی تو پیش نره خوشبختانه همه چیز روبراه شد.
اوایل جشن بهونه گرفتی و گریه میکردی کلی من ومهمانها برات شکلک در میوردیم که ساکت بشی.
یه مدتی به این صورت سپری شد تا اینکه بابا جون و بابا و دایی اومدن و تو هم حسابی شارج شدی و شروع کردی به رقصیدن اصلا اون ایناز چند ساعت پیش نبودی
خداروشکر جشنت قشنگ و پر از شادی بود و به همه خوش گذشت و مهمتر اینکه کلی به شیرین کاریات خندیدیم .
سیر دلم ازت عکس گرفتم چند تا که مناسبن تو وبلاگت میذارم عشقم
تم تولدتو خودم طراحی کردم
برگه یادگاری
این عکس بهونه گیریت تو جشنه.نمیدونم چرا فقط یه لنگه جورابت از پات میوفتاد هر چی پات میکردم دوباره ....
ایناز غوطه ور در برف شادی
نفسم اینجا مشغول رقصی
من و دخملی و برش کیک
اینهم قسمت خوشمزه جشن
که شامل اسنک گوشت و قارچ،الویه مار،کشک بادمجان و دسر آکواریوم بود
عکسی که بعنوان یادگاری به مهمانها داده شد
عکس پرنسس در منولدین امروز نی نی وبلاگ
شب قشنگی بود جونم انشالا سالهای بعد که تو متوجه جشن بشی و برات جذابیت داشته باشه بهتر وبهتر و مفصل تربرات برگزار کنیم این یه جشن معمولی و کوچیک بود