آیناز پرنسس مامانآیناز پرنسس مامان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

پرنسس مامان

تولد یک سالگی

        مامان جونی عزیز دل مامان پارسال همین موقع ساعت 6:10 صبح بدنیا اومدی باورم نمیشه یک سال گذشته باشه   بابا جون خیلی دوست داشت برات تولد مفصل بگیره ولی من مخالفت کردم و میخواستم یه تولد کوچیک خانوادگی بگیرم چون هم بدقلقی و  به من خیلی وابسته ای و هم اینکه کوچولویی و متوجه نمیشی یه مهمانی کوچیک تدارک دیدم.چند هفته ای در تدارک بودم خیلی استرس داشتم که کارهام با بد قلقی تو پیش نره خوشبختانه همه چیز روبراه شد. اوایل جشن بهونه گرفتی و گریه میکردی کلی من ومهمانها برات شکلک در میوردیم که ساکت بشی . یه مدتی به این صورت سپری شد تا اینکه بابا جون و بابا و دایی اومدن و تو هم حسابی شارج ...
24 خرداد 1392

سفر 5 روزه

  گل مامانی  دو روز تعطیلات بود باباجون و مامان جون تصمیم گرفتن برن تهران دیدن خاله مایده من و بابا هم قرار شد با اونا بریم ولی بابا بخاطر شرایط کاریش امدنش کنسل شد تصمیم گرفتم همراهشون بریم که یه سفری رفته باشیم و یه دیداری با خاله تازه کرده باشیم. راه خیلی طولانی بود حدود ١٢ ساعت که یکسره رفتیم.خیلی نگرانت بودم  البته بد ماشین نیستی فقط نگران اذیت شدنت بودم که خدارو شکر تا تهران یکسره تو ماشین بازی کردی و خندیدی و همگیمونو با شیطنتات شاد میکردی فقط گاهی خسته میشدی که میخوابیدی البته خیللللللللی کم.  خونه خاله که یکسره شلوغ بودی طوری که صدای همه درامده بود تو اتاق داداش دانیال (مادری شما خواهر برادر شیری ه...
18 خرداد 1392

بازی هنگام خواب

گلم شبها موقع خواب وقتی رختخوابتو پهن میکنم و توش دراز میکشی مامانو بازی میدی نفسم دورت بگردم پتو میکشی سرت  و منتظر میشی تا من بگم آیناز آیناز کجایی مامان دااااالیییییییییییییی مامان فدای دندونای خرگوشیت بشه ...
9 خرداد 1392

شهربازی

  گل مامان چند وقتی بود من وبابا حس میکردیم دیگه وقتشه دخملمونو ببریم شهربازی . چند بار رفتنمون کنسل شد تا اینکه بالاخره دیشب سه نفری رفتیم شهربازی مهزیار اولش هاج و واج بودی چون تو این محیطها وارد نشده بودی ولی بعدش کلی ذوق میکردی .خوبیش به این بود اصلا ترسو نبودی هر چیزی که سوارت میکردیم ذوق نشون میدادی بابا مسئولیت سوار کردن و نگهداریتو بهده گرفت و  منم شدم عکاس   قربون پرنسسم برم اولش تو قطار  با تعجب اطرافتو نگاه میکردی ولی بعدش شروع به بازی کردی مامانی به ماشین سواری خیییییلی علاقه نشون دادای   سوار اسب که شدی ترسیدی و میخ...
4 خرداد 1392

جشن دندونی آیناز خانم

  خبر بدین، به نون،دون آیناز در آورده دندون   آیناز خانم در تاریخ ١٣٩٢/02/١٦  ٤تا از دنوناش جوانه زد بخاطر اینکه هنوذ کامل در نیومده بودن جشنشو یه مقدار عقب تر گرفتیم.   مامان جونی یه جشن کوچولو و خانوادگی تو خونه مامان جون برات گرفتیم   خوبیش به اینه که تم دندونی و پخت و اجرا همشو خودم انجام دادم        مامانی ١٣٩٢/٠٢/٢٦جشنتو گرفتیم تم دندونی که خودم طراحی کردم کارت دعوت            تزینات روی دیوار     میز از نوع دندونی   دسر قلب شیشه ای کیک د...
27 ارديبهشت 1392

اولین دسته گل

  نفسم امروز دسته گل آب دادی مامانی.خونه بابا جون بودیم که بابا جون همراه با خرید روزانه امد .توی خریدش مایع دستشویی  بود توهم کلید کردی که باهاش بازی کنی منهم برات شستم و خشک کردم که تمیز باشه . متوجه شدم  دیدم صدایی ازت نمیاد که دیدم ! ببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببله دسته گل اب دادی تمام مایع دستشویو ریخته بودی و سر و صورتت تماما پر از مایع شده و در حال مالیدن دستات به سطح قالی بودی خیلی در اون لحظه بهت خوش میگذشت سریع از اون حالت خارجت کردم که خدایی نکرده ازش نخوری برای همین نتونستم ازت عکس بگیرم .خیلی صحنه قشنگی بود مامانی ...
17 ارديبهشت 1392

اولین مروارید ها

  مامان جونی چند هفته بود خیلی مریض بودی بی حال نبودی ماشالا جنب و جوشتو داشتی .خیلی از ین دکتر به اون دکتر شدیم واقعا نگرانت بودم که بدنت دچار کمبود آب نشه و بالاخره متوجه شدیم که این بیماری فقط و فقط بخاطر دنونات بود جیگرم چهارتااااااااااااااااااااااا از دندونای جلوییت یکجا درامدن مبارک باشه گلم   ...
16 ارديبهشت 1392