آیناز پرنسس مامانآیناز پرنسس مامان، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

پرنسس مامان

این روزها من و دخملی

   به یاد تو بودن حکایت قشنگی است که میخواهم زمزمه تمام لحظه های زندگیم باشد         نفس مامان میدونی این روزها سر و کله زدن با تو زیاد شده. اینقدر با تو بودن لذت داااااااااااااارههههههههههه .تمام طول روز دور و ورم میپلکی حرف که نمیتونی بزنی ولی منظورتو با صداهایی که از خودت در میاری و اشاره کردن میرسونی . اداها و حرکاتت دیوانم میکنه تند تند چهاردست وپا میای سمتم و خودتو میندازی بغلم و محکم فشار میدی اون لحظه دوست دارم بخورمت .     موزیک که گوش میدی خودتو به سمت چپ و راست متمایل میکنی و دست راستتو میچرخونی و نی نای نای میکنی جیگری.   &nbs...
10 تير 1392

آغاز راه رفتن

  برداشتن اولین قدمهات مبارک گلم بعد از مدتها چهار دست وپا رفتن  و تلاش برای راه رفتن و زمین خوردن بالاخره چند قدم  برداشتی اونم با احتیاط.بعد از برداشتن چند قدم میوفتی که ترجیح میدی  بری.           ...
2 تير 1392

نظر سنجی وبلاگی

  پرنسسم اولین بار مسابقه وبلاگی رو تو وب متین جون دیدم خیلی خوشم اومد دوست داشتم شرکت کنم .مامان ساجده طبق روال وبلاگی باید 3 نفر از دوستاشو دعوت میکرد دوست داشتم بهش بگم منم دعوت کن که دوست عزیزم مامان عرفان مارو به این نظر سنجی دعوت کرد ازش تشکر میکنم اگه ماهی از سال بودم : خرداد چون تولد من و دخملیم تو این ماهه اگه روزی از هفته بودم  : جمعه چون تفریح توش زیاده اگه عددبودم : معلومه دیگه 20 اگه نوشیدنی بودم  : آب انار اگه ثواب بودم : کمک به ایتام اگه درخت بودم  : درخت نخل اگه میوه بودم : هلووووووووووووو اگه گل بودم  : محمدی اگه اب وهوابودم:...
30 خرداد 1392

اولین تجربه بالا رفتن

  جیییییییییییگر مامان به خاطر شیطنت های شما که روز به روز بیشتر هم میشه تمام وسایل تزئینی و وسایلی که ممکنه به تو آسیب بزنه رو از خونه جمع کردم ولی باز هم با این وجود دسته گل آب میدی. دیروز طبق معمول همیشگی کنار مبل ایستاده بودی بازی میکردی مرتب  اسباب بازیهاتو مینداختی زمین و خم میشدی بر میداشتی سرت به کارت گرم بود و من فیلم تماشا میکردم  متوجه ات شدم دیدم     چند دفعه دیده بودمت پاتو میکشی بالا که بتونی از میز و مبل بالا بری ولی نمیتونستی  بلاخره موفق شدی          ...
28 خرداد 1392

تولد یک سالگی

        مامان جونی عزیز دل مامان پارسال همین موقع ساعت 6:10 صبح بدنیا اومدی باورم نمیشه یک سال گذشته باشه   بابا جون خیلی دوست داشت برات تولد مفصل بگیره ولی من مخالفت کردم و میخواستم یه تولد کوچیک خانوادگی بگیرم چون هم بدقلقی و  به من خیلی وابسته ای و هم اینکه کوچولویی و متوجه نمیشی یه مهمانی کوچیک تدارک دیدم.چند هفته ای در تدارک بودم خیلی استرس داشتم که کارهام با بد قلقی تو پیش نره خوشبختانه همه چیز روبراه شد. اوایل جشن بهونه گرفتی و گریه میکردی کلی من ومهمانها برات شکلک در میوردیم که ساکت بشی . یه مدتی به این صورت سپری شد تا اینکه بابا جون و بابا و دایی اومدن و تو هم حسابی شارج ...
24 خرداد 1392